ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مقام باب الحوائجی ابالفضل عباس(علیه السلام): عالم ربّانى حاج شیخ مرتضى آشتیانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: که حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى اعلى الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر سر درس صاحب جواهر رضوان الله تعالى علیه حاضر مى شدیم
یکى از تجار که رئیس خانواده الکبّه بود، پسر جوان و خوش
صورت و مؤ دبى داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یک پسر را داشتند که این هم
مریض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود که به حال مرگ و احتضار مى افتد.
چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون مى رود، و
به سر و سینه مى زند مادر علویه اش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
مشرف مى شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا مى کند که اجازه دهد شب را تا صبح
توى حرم بماند.
کلیددار اول قبول نمى کند، ولى وقتى خودش را معرفى مى کند و مى گوید:
پسرم محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج ندارم کلیددار
قبول مى کند و به مستخدمین دستور مى دهد که علویه را در حرم شب بیتوته کند.
شیخ جلیل فرمود: بنده همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر
و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب که بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت
سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهرع وارد شدم
، دیدم بالاى سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائکه هاست و در مسجد بالا سر حضرت
پیغمبر ص و حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام روى تخت نشسته اند. در همان موقع
ملکى خدمت حضرت آمده فرمود: السلام علیک یا رسول الله سپس فرمودند: حضرت باب
الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال حاجى
الکبه مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا کنید که پروردگار او را
شفا عنایت فرماید:
حضرت رسول ص دستها را به دعا بلند کردند و بعد از چند لحظه فرمودند:
مرگ این جوان رسیده و کارى نمى شود کرد. ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس
از عرض سلام همان پیغام را آورد.
حضرت رسول ص باز دستها را به دعا بلند کرده باز همان جواب را
فرمودند: ملک برگشت .
یک وقت دیدم ملائکه اى که در حرم بودند، یک مرتبه مضطرب شدند، ولوله
و زلزله اى در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب که نگاه کردم ، دیدم خود
حضرت باب الحوائج علیه السلام که با همان حالى که در کربلا به شهادت رسیده اند
دارند تشریف مى آورند، به حضرت رسول ص سلام کردند و بعد فرمودند: فلان علویه به من
متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا
این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا باب الحوائج نگوئید.
تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت
امیر علیه السلام نمود و فرمودند: یا على تو هم با من دعا کن هر دو بزرگوار دست ها
را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملکى از آسمان نازل شد و به
محضر مقدس حضرت رسول اکرم ص مشرف شده و سلام کرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى
سلام مى رساند و مى فرماید: من خدا از حرفم گذشتم لقب باب الحوائجى تا وقتی من
خدایی می کنم مال ابولفضل عباس است, و جوان را هم شفا دادیم .
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبرى از این ماجرا نداشتم ،
خیلى تعجب کردم . ولى گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست .
وقتى که برخاستم دیدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم
بود، طرف خانه حاجى الکبه براه افتادم .
وقتى وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه مى
رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : چطور شده چرا ناراحتى ؟! گفت : دیگه مى
خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتى نکن ، خدا پسرت را شفا
داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب کنان مرا به اطاق جوان
مریض و مرده اش برد، وقتى که وارد شدیم بقدرت کامله حق جوان نشست و چشم بند خود را
باز کرد.
حاجى تا این منظره را مشاهده کرد دوید و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگى کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض
نبوده
با سلام.بهتون تبریک میگم.عالی بود..
اللهم عجل لولیک الفرج