ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
محمّد بن حسن علوى حکایت کند:
در زمان طفولیّت به همراه پدرم جلوى درب ورودىِ ملاقات کنندگان متوکّل عبّاسى ایستاده بودم و جمعیّت انبوهى از اقشار مختلف نیز آماده ورود و ملاقات بودند.
در این بین ، خبر آوردند که حضرت ابوالحسن ، امام هادى علیه السلام مى خواهد وارد شود.
و دیده بودم که هر موقع حضرت از جلوى جمعیتى عبور مى نمود جمعیّت به پاس احترام و عظمت او سر پا مى ایستادند.
در آن روز عدّه اى تا شنیدند که امام هادى علیه السلام تشریف مى آورد، گفتند: ما از جاى خود حرکت نمى کنیم ، چون او یک نوجوانى بیش نیست و بر ما هیچ مزیّت و فضیلتى ندارد.
ابوهاشم جعفرى که در آن جمع نیز حضور داشت و سخن آن ها را شنید، گفت : به خدا قسم ! همه ما و شما در مقابل او کوچک و ذلیل هستیم و هر وقت تشریف بیاورد و او را ببینید، از جاى خود حرکت مى کنید و به احترام او خواهید ایستاد تا عبور نماید.
در همین بین ، حضرت وارد شد و همین که جمعیت چشمشان به وجود مبارک و جمال نورانى آن حضرت افتاد، از جاى برخاستند و با احترام و ادب ایستادند.
هنگامى که حضرت عبور نمود و رفت ، ابوهاشم به افرادى که در اطراف او بودند، گفت : پس چه شد، شما که مى گفتید: ما حرکت نمى کنیم ؟!
در پاسخ گفتند: به خدا قسم ! همین که چشممان به حضرت افتاد و او را دیدیم ، عظمت و شوکت او، ما را گرفت و بى اختیار از جا برخاستیم و احترام به جا آوردیم .